در میان ابیات این شعر اوج اندیشه مدرن شاعر به چشم می خورد .به نظر من این شعر کمتر از بیانیه مدرنیست ها نیست .
نام این شعر یاغی و سراینده آن هوشنگ شفا است:
برلبانم غنچه لبخند پژمرده است نغمه ام دلگير رو افسرده است
نه سرودي، نه سروري، نه هم آوازي، نه شوري
زندگي گويي ز دنيا رخت بر بسته است
يا كه خاك مرده روي شهر پاشيده است
اين چه آييني،چه قانوني، چه تدبيري است ؟
من از اين ارامش سنگين و صامت عاصي ام ديگر
من از اين اهنگ يكسان و مكرر عاصي ام ديگر
من سرودي تازه ميخواهم، جنبشي، شوري،نشاطي ،نغمه ايي ، فرياده هاي تازه مجوييم
من به هر آيين ومسلك كو كسي را از تلاشش باز دارد ياغي ام ديگر
من تو را درسينه ، اي اميد ديرين سال خواهم كشت
من اميد تازه ميخواهم . افتخاري آسمان گير و بلند آوا زه ميخواهم
كرم خاكي نيستم اينك تا بمانم در مغاك خويشتن خاموش
نيستم شب كور كه ازخورشيد روشن گر بدوزم چشم
آفتابم من كه يكجا يك زمان ساكت نمي مانم
با پر زرين خورشيد افق پيماي خويش
من تن بكر همه گلهاي وحشي را نوازش ميكنم هر روز
جويبارم من كه تصوير هزاران پرده در پيشاني ام پيداست
موج بيتابم كه بر ساحل صدفهاي پري مي آورم همراه
كرم خاكي نيستم من آفتابم جويبارم موج بيتابم
تا به چند اين گونه در يك دخمه بي پرواز ما ندن تا به چند اينگونه با صد نغمه بي آواز ماندن
شه پر ما آسماني را به زيرچنگ پروازه بلندش داشت
آفتابي را به خاري در حريم ريشخندش داشت
گوش سنگين خدا از نغمه شيرين ما پر بود
زانوي نصف النهار از پاي كوب پر غرور ما چو بيد از باد ميلرزيد
اينك آن اواز و پروازه بلند واين خموشي و زمين گيري
اينك آن همبستري با دختر خورشيد و اين هم خوابگي با مادر ظلمت
من هرگز سر به تسليم خدايان هم نخواهم داد
گردن من زير بار كهكشان هم خم نمي گردد
زندگي يعني تكاپو، زندگي يعني هياهو، زندگي يعني شب نو ،روز نو،انديشه نو
رندگي يعني غم نو ،حسرت نو، پيشه نو
زندگي بايست سرشار از تكان و تازگي باشد
زندگي بايست در پيچ و خم راهش ز الوان حوادث رنگ بپذيرد
زندگي بايست يك دم يك نفس هم ز جنبش وا نماند، گر چه اين جنبش براي مقصدي بيهود باشد
زندگاني همچنان آب است ؛آب اگرراكد بماند چهره اش افسرده خواهد گشت؛ بوي گند ميگيرد
در ملال آب گيرش غنچه لبخند ميميرد، آهوان عشق از آب گلالودش نمي نوشد
مرغكان شوق در آيينه تارش نمي جوشند
من سر تسليم بر درگاه هر دنياي ناديده فرو مي آورم جز مرگ
من ز مرگ از آن نمي ترسم كه پاياني است بر تور يك آغاز
بيم من از مرگ يك افسانه دلگير بي آغاز و پايان است
من سرودي را كه عطري كهنه در گلبرگ الفاظش نهان باشد نمي خواهم
من سرودي تازه خواهم خواند كش گوش كسي نشنيده باشد
من نمي خواهم به عشقي ساليان پابند بودن
من نمي خواهم اسير سحر يك لبخند بودن
من نبتوانم شراب ناز از يك چشم نوشيدن
من نه بتوانم لبي را بارها با شوق بوسيدن
من تن تازه لب تازه شراب تازه عشق تازه ميخواهم
قلب من با هر طپش يك آرمان تازه مي خواهد
سينه ام با هر نفس يك شوق يا يك درد بي اندازه مي خواهد
من زبانم لال حتي يك خدا را سجده كردن قرنها او را پرستيدن نمي خواهم
من خدايي تازه مي خواهم گرچه او با آتش ظلمش بسوزاند سراسر ملك هستي را گر چه او رونق دهد آيين مطرود و حرام مي پرستي را
من به ناموس قرون بردگي ها ياغي ام ديگر
ياغي ام من ياغي ام من گو بگيرندم ،بسوزندم گو به دار آرزوهايم بياويزند
گو به سنگ نا حق تكفير استخوان شعر عصيان قرونم را فرو كوبند
من از اين پس ياغي ام ديگر